من ز دست ديده و دل در بلا افتاده‌ام

شاعر : خواجوي کرماني

اي عزيزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌اممن ز دست ديده و دل در بلا افتاده‌ام
تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌امهر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
همچو بلبل در زمستان بينوا افتاده‌امکي بود برگ من آن نسرين بدن را کاين زمان
من چو دور افتاده‌ام از مي چرا افتاده‌امگر چه هر کو مي خورد از پا در افتد عاقبت
بنگريد آخر که از مستي کجا افتاده‌امبا کسي افتاد کارم کو ز کارم فارغست
دست گير اکنون که از دستت ز پا افتاده‌امايکه گفتي گر سر اين کارداري پاي دار
گر چون ذره زير بامت از هوا افتاده‌امآتش مهرم چو در جان شعله زد گرمي مکن
از پريشاني که هستم در قفا افتاده‌اممي‌روي مجموع و من پيوسته همچون گيسويت
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده‌امقاضي ار گويد که خواجو چون درين کار اوفتاد